shik-shad-mazhabi
میلاد مسعود مولای مهربانیها مبارک این بیتهای تازه که پر،واز می کنند در آیه شعر عشق تو پرواز می کنند ای مطلع عزیز غزلهای من ببین این شاعران به نام تو آغاز می کنند هر مصرع قصیده ،غزل،چارپاره را با لحظه لحظه ذکر تو دمساز می کنند با نام نامی تو سخن زنده میشود با عین،لام، یای تو اعجاز می کنند دلگویه های ناب تو بعد از هزار سال اسلام را دوباره سرافراز می کنند آبی ،بلندپایه ترین قلعه های شعر در را به روی وسعت تو باز می کنند حتی هنوز موی یتیمان خسته را با دستهای سادگیت ناز می کنند یک کاسه شیر،یک غزل تازه ،نان،نمک مردان مرد مثل تو پرواز می کنند شعر از سرکار خانم مستشار نظامی خوش آمدی ،ای که از تبار طه و از قبیله ی یاسینی ولادت نهمین ماه ولایت برهمه مبارک کسانیکه در خانواده مورد بی احترامی و هتک حرمت قرار گرفته اند برای جامعه مشکل آفرین میشوند که این مشکلات عبارتند از: الف- انتشار عیوب دیگران (غیبت) ب- پرورش حس تکبر در فرد امام صادق(ع) می فرمایند: "هیچ انسانی دچار بیماری تکبر نمی گردد مگر اینکه در نفس خود احساس حقارت کند" ج- ترس از اجتماع د-نفاق و دورویی امام علی (ع) می فرمایند:"دورویی و نفاق ناشی از حقارت و ذلتی است که فرد در نفس خویش دارد" ه- انزوا و تنهایی و- سرکشی و طغیان ز-گرایش به بزهکاری ،اعتیاد،الکل و رفتارهای ضداجتماعی برگرفته از سلسله سخنرانیهای استاد دکتررفیعی مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. منبع :سایت آقای علیرضاتاجریان یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند، پرسید:آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق،بیان کنید؟ منبع: سایت آقای علیرضا تاجریان
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند.
برخی از دانش آموزان گفتند:
معمولا با (بخشیدن) عشق را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند، درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک،صورت راوی را خیس کرده بودکه ادامه داد:
همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
قالب جدید وبلاگ پیجک دات نت |